ختن

سهند عقدايي
sahand_ag@yahoo.com

(1)
- کاری نداری بريم خونه ی من .
- نه ساعت هفت و نيمه .
- هفت و نيم باشه . شام درست کنيم بخوريم می شه ده . بعدشم برگرد خونتون .
- آخه الان بايد برم آژانس . امروز زنگ زدن تا شش سپتامبر پروازای سوئيس جانداره .
- فکر کنم تا اون موقع خونه ی افجه هم آماده بشه.قرار شده صحبت کردم دو تا اتاق طبقه بالاشو بده بمون تا آخر زمستون .
- افجه ؟
- آره ختن . بايد ببينيش . بالای دهه ، زير تپه باغا . درست جايی که دو تا يال به هم می رسه . از پنجرش تا ته لواسون معلومه يعنی زير پاته.
- آره خوبه . کوهم خواستی بری شبش می خوابی اونجا .
- نه بابا واسه اين که نمی خوام . مگه چن تا قله اون دور و براست کلش ؟ البرز به اين بزرگی و افجه توش گمه .
- راستی ببين می خواستم برم سوئيس يادم بنداز کفش کوهامو ببرم با خودم . پارسايی مرسی . اين يکی ها واقعا ديگه پامو نمی زنه عزيزم .
- نه اين طورم نيست . يعنی اينکه خيلی آس باشه حالا . بری اونجا می فروشن ورژن جديدترش هم هست .
- نخير نخير . من فقط ورژن پارسايی خودمو می خوام .
- حتما".
- پارسايی ، دعا نميکنی بليط گيرم بياد .گرونم نباشه ؟
- دعا ميکنم .
- خالم مي گفت تا آمريکا لااقلش دو هزار دلار ديگه می خواد . به خدا گدا می شه ختنی .
- آمريکا ؟
- خوب آمريکا که حتما نه . اگه می دونی آخه درست بشه کارم و پذيرش . شايد امکان اين روزا بيشتر باشه از اروپا چن وقته آخه راحت تر قبول می کنن سفارت .
- دوباره خالت نشست زير پات ؟
- پارسا .
- تو کی می خوای تصميم بگيری و عوض نشه ؟ تا اون مشاور محترمتون ازون ور آب بگه رابطه بهتر شده فيلت ياد هندستون می کنه که حتما حالا ويزا و کارت سبزتون رو پست می کنن در خونتون لب تر کنی هان ؟
- بس کن ديگه عزيزم هنوز که چيزی معلوم نيست .
- معلوم باشه يا نباشه . معلوم اينه که تو اصلا تعهد نداری که چه حرفايی مي زنی و وايسی روش . سرت نمی شه وظيفه که آدم مسوول حرفيه که ميزنه که حق نداره واسه ی ديگرون عوض بشه خانوم .
- پارسا من حاضرم به خاطر تو بمونم ولی تو حاضری به خاطر من بيای ؟
- من هيچ جا نمی يام . اگه بعدا هم واسه درس باشه باز بر می گردم وقتی تموم شد . ولی مگه من زورت کردم که بمونی که هميشه مگه نگفتم مطمئن نيستی اگه برو خودت خواستی گفتی دوستی مثل تو نداشتم تا حالا و نمي خوای مثلا از دست بديش و اين جور چيزا که مگه همش حرف خودت نبوده ؟
- چرا . من تو رو تا آخر عمر دوستم هستی .
- خب آخرش که چی ؟
- ببين پارسا . من تا حالا آخه خودت می دونی خيلی زحمت کشيدم واسه خارج . از موقع ديپلم هفت هشت سال می شه . خب حالا که پذيرش راحت ترشده به ايرانيا چند وقته چرا فکر نکنيم بشه من برم درس بخونم چند سال اون وقتش برگردم يا تا اون موقع تو هم تموم کردی فوق ليسانستو و اومدی اگه خواستی پيش هم .
- اينا وعده ی سر خرمنه به من وبه خودت . يعنی يه جور فراره از اون چيزی که نمی تونی درستش کنی .
- نمی دونم تو هميشه بيشتر از من تجربشو می فهمی .
- ولی جواب من اين نيست . بايد تکليف اون همه قول و قرارات رو روشن کنی . يعنی شجاعتش رو بگی از نظرت برگشتی اگه واقعا .
- نه چرا آخه بر نگشتم از نظرم که .
- ولی می خوای بری ؟
- آره .
- خودت می فهمی چی می گی . من حتی رو حرفای تو يه اتاق گرفتم تو افجه واسه زمستون آخر هفته هاش که حالا خيلی هم مهم نيست کاری ندارم ولی اين همه که خودت تزای جورواجور می دادی واسه دکورش که بخاری هيزمی داشته باشه برا خارج بود که با هم پارو کنيم خودمون برفاشو که ديگه برف درست حسابی نمی ياد تو تهرون چی بود اين همه خواب و خيالا آره ؟
- ولی من اينا رو در صورتی گفتم که اگه بم ويزا ندادن .
- تو همچی حرفی زدی ؟
- خب آره .
- پس يعنی الانم اگه ويزا نگيری باز سر حرفت هستی ؟
- آره . حتما .
- ولی عزيزم من نيستم . بله ختن خانوم . اگه فکر کردی وامی سم رفع کوتی شما که بشينم منتظر ويزای سرکار که بگيری يا نگيری ؟
- رفع کوتی چرا ؟ من نمی تونم منظورمو درست نگفتم .
- منظور تو اصلا چی می گی تا حالا که عشقت قبلا هم گفتم يه گوشه ی کوچيکی از وجودته که نمی ياد به کارت تو .
- نخير مسئله اينه که شماها همه چی زندگی رو به نفع خودتون می خوايد .
- خب کی جلوتو گرفته برو سراغ زندگيه به نفع خودت .
- ولی من هيچ وقت نخواستم اين راهش باشه که جدايی باشه يا فدا بشيم برنامه های هر کدوم بايد يه راهی پارسا به خدا فکر می کردم ديشب کاشکی چن سال پيش با هم دوست می شديم يه لحظه هم ترديد نمی کردم .
- يا شايدم چند سال بعد .
- پارسا تو نمی دونی هميشه می خوام دوستت باشم تا آخر عمر. حتی بگی عاشقم نباشی ديگه .
- باشه من بايد برم . تو هم برو که امشب نمی رسی ديگه آژانس بسته .
- آره نمی شه .
- به سلامت . موفق باشی خانوم .
- پارسا .

(2)
می دانم که الان سرگرم جمع کردن چمدانهايت هستی و وقت نداری آنقدر که نامه بخوانی و حالا از صبح که بيدار می شوی حتما دانه دانه وسايلت را بر می داری و نگاه می کنی که آيا ببری يا بماند : از آن چيزی که ديروز خريدی اش تا قديمی ترين يادگاريهای بچگی که خودت به خاطر نداری شان و تنها گفته اند که زمانی مثلا می پوشيده ای يا بازی می کرده ای با اين عروسک و...
اما ختن با همه ی مشغله ی اين روزهايت بايد اين را می نوشتم که بماند . چون حرفها بيشترشان فراموش می شوند و تنها خاطره ای گنگ می ماند که بعدها هر طور خواستی تفسيرشان می کنی و دليل می تراشی برای هرچه پيش آمده.
ختن من بارها به تو گفته بودم خودت باش و من را تنها از درونت بپذير که فکر کرده باشی از تو شده ام ونه بيرون تو که اگر نديده بگطری آرزوهايت را ، روزی سرباز خواهند کرد و به جنگ من خواهند آمد . همين گونه که آمدند اما خوشحالم که به اين زودی بود و روزگارمان از اين سخت تر نشد .
ختن آن روز تو گفتی تا آخر عمر مرا می خواهی و حالا چند سال می روی درس بخوانی و بعد با هم باشيم که اگر عشق باشد تحمل و وفاداری هم جزو آن است اما من چنين قولی را نمی خواهم که فکر می کنم ابلهانه ترين کار است وقتی که تو هنوز تکليف خودت را اينجا ندانسته ای و بخواهی برای چند سال بعد و يک دنيای ديگر عهد بگذاری و تو خودت بهتر می دانی که آنجا شب و روز بايد تلاش کنی برای پول درآوردن ودرس و زبان و کار بدون آنکه بتوانی فکر کنی يا انتخابی ديگر داشته باشی و آن وقت چند سال بی وقفه که گذشت تازه می فهمی که به فرمتشان در آمده ای و آن وقت اين امکان را داری که برای بقيه ی عمرت تصميم بگيری و من واقعا نمی دانم تو در آن زمان چه خواهی بود . حتی خودت هم نمی توانی بدانی و البته واقع گرايانه که ببينی اينها هيچکدام ناراحت کننده نيستند که بالاخره تصميمی است برخاسته از کنه وجودت و به قول خودت سالها آرزوی خارج رفتن داشته ای و درس خواندن و اصلا اين دوست پسر واقعی توست نه پارسای نوعی که فقط يک سال است او را می شناسی .
ختن من فکر ميکنم بر فرض که امکان پذيرش و ويزای آمريکا هم برای ايرانی ها مساعد نمی شد و تو را به صرافت رفتن نمی انداخت ، چند روزی بعد و به سببی ديگر نغمه ی تفريق آغاز می شد و نمی توانستی امکان تداومی برايش بيابی و به همين دليل افسوس خوردن بی معناست : انگار کودکی زاده نشده باشد و تو بنشينی و به خاطر مردنش سوگواری کنی .
اين روزها حسابی سرگرم خانه ی افجه ام . يک بنا آورده ام سقف را سوراخ کند و دودکش بگذراند برای بخاری هيزمی و بايد برق و سيم کشی اش را هم رديف کنم . مردک اتاق با اين چشم انداز عالی را به جای انباری استفاده مي کرده و حالا دارد با دمش گردو می شکند که از قبلش پولی در می آورد .
ساعت پروازت را روی پيغام گير تلفنم بگو ؛ اگر چه نمی خواهم زير نگاه آن همه خاله زنکها که به بدرقه ات می آيند تشريح شوم .
به اميد موفقيت تو - پارسا - افجه - نهم شهريور هشتاد

(3)
Date:Sun , 9 September 2001
From : Khotan
Subject:
To : parsa_1353@yahoo.com

Parsa jan salam.
Alan se rooz-e ke ba khalam oumadim too yek dehkade-e kouhpaye-ie. Nobat-e sefarat 12 september-e va kari nadashtim too "Berne".
Dirooz raftam khouh ke inja az zemestoon-e Iran sefid-tar-e: such as cloud. Parsa faghat ba oun kafsha ke baram kharidi mishod bala raft: ALP.
Mano bebakhsh ke raftanam-o khabar nadadam. Mikhasti veda koni to. Kheyli doost dashtam bebinamet vali nemitounestam mesl-e to roc basham. Midounam ke khodam khastam, ke migi khodam khastam, ke ejtenab-napazir bood: hamishe JABR.
Ehsas mikonam alan ke inja-am mishod nabasham. To aval fekr mikoni-o baad amal mikoni-o akhar migi gheir azin nemitounest besh-e. Parsaie chera be man nagofti ke bemounam\Roc-o sarih mesl-e baghie harfat\Be jaye khorde giri-ha\Hata yek bar.
Bayad emrooz bargardim Berne. Age to inja boodi :
Yek dare-e baz. Rage-ha-e barf, lay-e sakhreha. Oun taraf, yek dast barf: icewall.
Khale az yek colledge baram reception gerefte. Oumade inja masalan security ke supportam kone.
Migan do mah-e har kasi rafte sefarat paziresh ham nadashte visa dadan besh.
Khale khoda khoda mikard namaz-jome-e in hafte be kheir begzare.
Engar hame chiz mikhad man beram. Hala residam nok-e sakou.
Chand rooz dige introduction-e daneshjoo-ha-e jadid-e. Az inja yek sare America. Bayad khodam-o beresoonam.
Hamin ghadr ke alan fasele daram, do-barabar doortar az Tehroon.
Oun taraf-e oghianoos.
Hafte-ie yek gharre.
VAAY.
Khodahafezi

(4)
آن قدر برف آمده و آب نشده تا صبح و ديوارهای کوچه باغها بلند شده و سنگين شده و دارد می ريزد ديوار برفی . پستی و بلندی کرتها يکسان شده و موجی نرم برداشته زمين و تو با دو دست پاک کرده ای بخار پنجره را به اندازه ی گردی صورتت و نگاهت تا آخر ده مي رود که می گويی جاده بسته است و مانده ايم اينجا تا چند روز . آن وقت احساس می کنی جلوی بدنت که رو به شيشه است يخ کرده . سرت را خم می کنی و از يقه ی باز لباس خوابت می بينی نوک پستانهايت را که برجسته شده اند وچين برداشته . بازوهايت را بغل می کنی و زانوهايت را به هم می چسبانی . ياد گرمای رختخواب می افتی و من پتو را تا شانه هايم بالا می کشم . دست دراز می کنم و باز می کنم در بخاری هيزمی را وکنده ی خاکستر شده ای که ديگر شعله ندارد اما هنوز تنه ی درختی را می ماند افتاده . چرا به خانه نگفتی ديرتر می آيی که حالا دلواپس نشوند و تو نگران نباشی از دلواپسی شان ؟ مثل هر دفعه ی زمستانی که من بدون تو کوه رفته ام و تو آمدنم را که می پرسيدی طفره ميرفتم و حالا دره های افجه پر از برف تازه اند که روی يخها نشسته و انگار نگاهشان هم کنی می ريزند و يالها که نقاب بسته اند و صخره ها که لابه لايشان را برف پل زده و بايد صبر کنم باد بيايد آن قدر که بهمن ها بشکنند و تيغه ها پاک شوند و اگر که تو نيايی باز ؟
به موقع برگرد ختن . سر وقت به سفارت مي روی و مو به مو عمل می کنی حرفهای خاله ات را و من از تو می خواهم که بيايی و اگر قبول نکنی چه ؟ به خاله ات بگو که سفارت جای امنی نيست . امروز دوشنبه نوزده شهريور است و جمعه ی اين هفته که تو ويزا گرفته ای ببين چه محشری ميشود دانشگاه تهران و همان روز در فلسطين و لبنان و يمن . ناوهای آمريکايی منفجر مي شوند .خليج فارس مشتعل . صدا و سيما مارش عمليات می زند . سرود پخش ميکند . مسجدها اسم نويسی مي کنند داوطلبان را برای اعزام و تو باز مي گردی و اينبار مطمئن هستم آن قدر مرد شده ام که بگويم بمان .
صبر کن . شايد کم کم دارد نظرم عوض می شود . اصلا چه می شود من می خواهم بيايم يا چند سال بعد با هم برويم يا پيش هم باشيم دوباره در آنجا .آلپ . به ياد يکديگر . ماندن . وفاداری . فراموشی چگونه می شود آخر؟ بچه که نيستيم . کار مي کنيم و درس می خوانيم . آن روز که من آن نامه آخر را نوشتم ، که افجه بودم و داشتم دودکش بخاری را درست می کردم ختن... .

سهند عقدايی- خرداد 81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30283< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي